به جان من، به جان من، به جان تو، به جان تو


که نام من نفرمایی فراموش از زبان تو

ز سود من، نپندارم، ترا هرگز زیان دارد


که سود تست سود من، زیان من زیان تو

تو و من در میان ما کجا گنجد؟ که اینساعت


تو گردیدی و گردیدم، تو آن من، من آن تو

غلط کردم، نه آن گنجی که در آغوش من گنجی


مرا این بس که در گنجم به کنجی در جهان تو

سر از خاک زمینم بر ندارد آسمان هرگز


اگر ساکن خودم خواند زمین و آسمان تو

لبت می پرسد از جانم که: کامت چیست؟ تا دانم


چه باشد کام مشتاقی؟ دهانی بر دهان تو

گمان بردی که برگشتم به جور از آستانت من؟


بلی در حق مسکینان خود این باشد گمان تو

دل از ما خواستی، جانا، دریغی نیست دل، لیکن


چو روی از ما نمی پوشی، کسی باید ضمان تو

از آن حشمت که می بینم نخواهد هیچ کم گشتن


فقیری گر بیاساید زمانی در زمان تو

تو با آن حس و زیبایی نگردی هم نشین من


که از خواری و گمراهی نمی یابم نشان تو

رخت را شد به جان و دل خریدار اوحدی، لیکن


بدین سرمایه چون گردد کسی گرد دکان تو؟